برای زهرا امیرابراهیمی، قربانی دیروز!
- ۰۱/۰۳/۰۸ ، ۱۳:۰۳ ب.ظ
- روزنوشت,
- ۱۰۷۶ بازدید
فکر میکنم اگر هم سن و سال من باشید یادتون میاد یه زمانی داستان فیلم خصوصی زهرا امیرابراهیمی چقدر سر زبون ها افتاد و همه ما برای یکبار و از سر کنجکاوی هم که شده یه نیم نگاهی به اون فیلم انداختیم! فیلمی که به بهای ترک وطن زهرا امیرابراهیمی و هزاران سختی و ناراحتی که فقط خودش و خدای خودش میدونن تموم شد!
دیشب وقتی داشتم روی صحنه و موقع سخنرانی جشنوار کن میدیدمش از خودم، از اون دوران و از اون ناملایمتی که با این زن کردیم بیزار شدم! از سن کمی که داشتیم و از سی دی فروش تجریش که کنار گوشت با صدای آروم میگفت سی دی فیلم زهرا موجوده بیزارم! از آبرویی که به ناحق بردیم، از دردی که به تو دادیم، از قضاوتی که کردیم بیزارم!
و این درد برای من وقتی بیشتر که به تک تک کلمه هایی که دیشب گفت فکر میکنم :
« خوشحالی و موفقیت برای من مفاهیم عمومی و جمعی هستند. هرچند در این لحظه خیلی خوشحالم، ولی بخشی از وجودم برای مردم ایران که هر روز گرفتار مشکلات زیادی هستند غمگین است. دل من با آبادان است. دل من با گوشه و کنار خاک ایران است. من اینجام اما دلم با زنان و مردان ایران است. »
دلم میخواد سال ها بنویسم، از زن بودنت، از قوی بودنت، از گوشی که شنید و آزرد و سکوت کرد تا رسید اون روزی که دوباره سر زبون ها بیافتی ولی با افتخار! ما به تو بد کردیم و تو مارو به آغوش کشیدی ! بهت افتخار میکنیم ..
دوست جدید و سبز رنگم ..
- ۰۱/۰۳/۰۷ ، ۱۵:۳۷ ب.ظ
- روزنوشت,
- ۱۰۹۶ بازدید
هیجوقت به داشتن گل و گیاه علاقه نداشتم. احساس میکردن این موجودات سبز رنگ رو اصلا نمیفهمم! نه حرفی میزنن و نه به چیزی اعتراض میکنن فقط آروم آروم زرد میشن و از بین میرن. همین عذاب وجدان از بین بردن یه گیاه باعث میشد من هیچوقت سمتشون نرم!
یکماه پیش وقتی به دفتر جدید نقل مکان کردیم و به عنوان هدیه از یکی از دوستام یه گلدون بونسای با ارزش هدیه گرفتم تمام تصوراتم نسبت به این موجودات سبز رنگ عوض شد. الان بعد از گذشت یک ماه از نگهداریش وقتی میبینم حالش خوبه و آب و نورش رو تونستم تنظیم کنم حس زندگی میگیرم. پیشنهاد میکنم اگر تا الان مثل من گل هارو یه موجودات غیرقابل درک میدیدید با خریدن اولین گلدون و یه سرچ ساده در رابطه با نحوه نگه داریشون به طبیعت سلام دوباره کنید!
اقتصاد حرف اول است نه آرمان!
- ۰۱/۰۳/۰۳ ، ۱۰:۴۹ ق.ظ
- روزنوشت,
- ۹۶۷ بازدید
وقتی میان پشت میکروفون و در حالی که یه پرچم تو دستشون گرفتن و با تمام حرص و عصبانیت برای دنیا لعنت و نفرین میفرستن و بعد از اون با چهره بغض آلود میگن ما تا آخرش پای آرمان هامون وایسادیم حتی اگر آب خالی بخوریم دلم به حالشون میسوزه چون دقیقا تو همون مسیری قرار گرفتن که براشون تعریف شده ! مسیری به نام اینکه نگران نباشید ، فردا و آخرتی هست و شما وارثان زمین خواهید بود !
شهید بهشتی یه جمله ایی داره که میگه : امیدوارم ملت خوشحال باشد که در نظامی زندگی میکند که اگر از رئیس جمهور شکایت داشت، دستگاه قضایی همانگونه عمل کند که از یک فرد عادی شکایت داشت و این جمله به نظر تموم کننده تمام چیزهایی هست امروز تو جامعه ما داره میگذره.
آقایون، برادران، هم میهنان بخدا با حلوا حلوا کردن دهن ما شیرین نمیشه ، ما چیزی رو که میبینیم باید باور کنیم نه حرف ها و تظاهرهایی که به خورذمون میدن ! من چرخ فلج اقتصاد ، تورم ، گرونی ، گرد و خاک ، نابودی کسب و کارها و ... رو با پوست و گوشتم لمس میکنم نه وعده های توخالی و پوچی که برای توجیح نابلدی و فساد و رانت به خوردمون میدن ! من تو این انقلاب 41 ساله فقط کارمندم رو میبینم که نسبت به حقوقش کمش معترض و زندگیش نمیچرخه ، منی که کارفرما هستم و شرایطی برام مهیا نیست تا راحت درآمد داشته باشم و مشتری هایی که توان پرداخت و هزینه ندارن و این چرخه مدام و مدام تکرار میشه !
به بنده بفرمایید بر سر کدوم آرمان باید وایسیم ؟ علت این همه ذوق و تمرکز روی دهه نودی ها که با یه ترانه " سلام فرمانده " قرار هست چشمشون رو روی همه چیز ببندن چیه ؟ ما قرار هست تا کی تاوان حماقت های آقایون و خوردن و بردنشون رو بدیم ؟!
چرا نون گرون شد ؟!
- ۰۱/۰۲/۲۱ ، ۱۴:۰۰ ب.ظ
- روزنوشت,
- ۹۷۵ بازدید
اگر یکم علم سیاست و آگاهیتون رو بالا ببرید و از تحلیل های راننده تاکسی ها استفاده نکنید به راحتی متوجه میشید که این گرون شدن نون تحت تاثیر مستقیم جنگ روسیه و اکراین هست! همونطوری که میدونید اکران یکی از بزرگترین صادر کننده های گندم به جهان هست و وقتی درگیر جنگ داخلی میشه یعنی کل سیستم به هم ریخته و همین اتفاق باعث میشه تمام مواد غذایی که برپایه گندم و آرد هست تو کل دنیا گرون بشه! درسته که خون همه ما از گرونی ها بخاطر سیاست های غلط داخلی به جوش اومده و من منکر این قضیه نیستم ولی خواهشی که دارم اینه که یکم علمتون رو نسبت به بعضی مسایل بالا ببرید و بعد اظهار نظر کنید!
درمان همه بیماری ها ؟!
- ۰۱/۰۱/۳۰ ، ۱۱:۰۴ ق.ظ
- روزنوشت,
- ۱۱۲۳ بازدید
بعد از دوسال بهونه تراشی برای خودم که مشغله کاری زیادی دارم و وقت نمیکنم ورزش کنم برگشتم به باشگاه و ثبت نام کردم و اگر عمری باشه ورزش رو شروع کردم . حاصل این دو سال کرونا برای من دوری از ورزش و 18 کیلو اضافه وزن بود . اضافه وزنی که با وجود قد 190 سانتی من خیلی خودش رو نشون نمیده ولی خودم از حال خودم خبر دارم و میدونم چقدر حتی راه رفتن برام سخت شده !
این مسئله اینقدر ذهن من رو درگیر کرده بود که بالاخره تلسم رو شکوندم و با تموم بهونه هایی که مغزم برای اراده و تصمیم جور میکرد رفتم و ورزش رو شروع کردم و الان دو روز هست تو حالت بدن درد بعد از اولین روز باشگاه هستم . بدن دردی که اذیت کننده ولی دوست داشتنیه . اگر شما هم مثل من برای ورزش نکردن خودتون بهونه میارید و اون رو گردن کرونا و مشغله کاری و غیره میندازید همین الان که دارید این نوشته رو میخونید بلند شید و به برگشتن به باشگاه و ورزش فکر کنید و تا شب مقدماتش رو فراهم کنید .
بمونه به تاریخ سی فروردین ماه یکهزار و چهارصد و یک ، روزی که با تموم بهونه هام مبارزه کردم و تصمیم بر تناسب اندام مجدد گرفتم ..
ریبرندینگ ؛ سخت ولی زیبا !
- ۰۱/۰۱/۲۹ ، ۲۱:۱۰ ب.ظ
- روزنوشت,
- ۱۰۴۴ بازدید
بالاخره امروز کارهای ریبرندینگ شرکت تموم و رونمایی شد ! حدود 3 ماه وقت و ایده نتیجه خوبی داشت و خوشحالم که تونستیم اجراش کنیم ! تغییر لوگوو هویتی که دوسال همراه ما بود و بخشی از زندگیمون شده بود حالا به روز شد و یکم به استانداردهای جهانی نزدیک تر شد . به امید خدا امسال میخوایم یکم تمرکز کنیم روی پروژه ها و مشتری های خارج از کشور ( روشش رو به زودی براتون توضیح میدم ) چون هم از لحاظ مالی سودآوری خوبی داره و هم از لحاظ رتبه بندی کاری خیلی میتونه تو بازار داخل جذاب باشه . اگر تجربه ایی تو این زمینه دارید خوشحال میشم با من هم به اشتراک بذارید ..
مشتری و دروغی به نام صبوری !
- ۰۱/۰۱/۲۵ ، ۱۳:۴۶ ب.ظ
- روزنوشت, تجربیات کاری,
- ۱۱۴۶ بازدید
یکی از اتفاقات جالبی که همیشه تو جلسه های کاریم دارم و مدام تکرار میشه اصرار من به دعوت کردن مشتری به صبوریه ! صبوری که همیشه گفته میشه بله دارم و دوماه که از قرارداد میگذره تموم میشه ! من خودم رو کشتم ولی نتونستم به مشتری هایی که برای بازاریابی محتوایی تو اینستاگرام و وبسایت میان سراغ من بگم پروسه بازاریابی محتوایی یه مسیر یه شب نیست و نیاز به چندین ماه برنامه ریزی و اجرا داره ! فروش تو اینستاگرام با یه تبلیغ اتفاق نمیافته و باید یه فرآیند رو طی کنیم !
اگر یکم با اصطلاحاتی که گفتم آشنایی داشته باشید میتونید درک کنید که من با چه سختی هایی چیزی رو که مشتری تا حالا لمس نکرده برای ایجاد تصور میکنم و چقدر دردناکه که بعد از ماه دوم یا سوم میکشه کنار ! چرا ؟ فالوور نگرفتیم زیاد ! فروش خیلی عالی نداشتیم ! اونم تو دو ماه !
من صحبتم رو همینجا تموم میکنم ..
داستان پری دختری که شاد بود !
- ۰۱/۰۱/۲۴ ، ۱۵:۲۵ ب.ظ
- روزنوشت,
- ۱۲۷۹ بازدید
پری ترشیده بود . 45 سال داشت و سالها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار می کرد . کارش این بود که نامه های رسیده را دسته بندی و بایگانی می کرد . ظاهرش خیلی بد نبود. صورتش پف داشت و چشم هایش کمی ریز بود . قد و پاهای کوتاهی داشت . گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی می پوشید و این کفش ها اثر زنانگی اش را کمتر می کرد .
یکی دو بار از پچ پچ و خنده منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشمهای گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذیی پاک می کرد .
این اتفاق بی اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخری ها اتفاق عجیب غریبی افتاد . صبح ها آقایی ، پری را می رساند سر کار که زیباترین دخترها هم دهان شان از تعجب باز مانده بود . فکر کنم اصلاً پری او را به عمد آورد و به همه معرفی کرد تا سال ها ناکامی و خواستگار های درب و داغونش را جبران کند . آن روزها احساس می کردم پری روی زمین راه نمی رود .
با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش این طرف و آن طرف می رفت، سر میز دوستانش می ایستاد و اغلب این جمله را می شنیدم ؛ « وا قربونت برم ، قابل نداشت » یا « نه نگو تو رو خدا ، اصلاً » چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وامی داشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران می گذاشت .
این روزها اندک دستی هم به صورتش می برد و سایه ملایمی روی پلک هایش می زد . ساعت ها برای ما زود می گذشت و برای پری دیر چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه می کرد و انتظار می کشید . سر ساعت دو که می شد آقا بهروز می آمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را می گرفت . همه انگار در این شادی رابطه با آنها شریکند . منشی شرکت می گفت « بفرمایین . بنشینین . پری الان میاد ، اتاق آقای رئیسه » و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی می نشست و به کسی نگاه نمی کرد . چشم می دوخت به زمین تا پری بیاید . وقتی پری از اتاق رئیس می آمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش است با صمیمیتی وصف ناپذیر می گفت « خوبی الان میام » می رفت و کیفش را برمی داشت و با آقا بهروز از در می زدند بیرون .
این حال و هوای عاشقانه تا مدت ها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان می آمد . قرار شد در یک شب دل انگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود . همه بچه های شرکت دعوت شدند ، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمی کند. بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد . پری دائم با دخترهای شرکت حرف می زد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود ، غذا خوب نباشد ، میهمان ها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دم بخت تجربه کرده اند . حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب . همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند .
آقا بهروز هم طبق روال سابق صبح ها پری را می آورد می رساند و عصرها او را می برد ولی دیالوگ ها کمی عوض شده بود و هر کس آقا بهروز را می دید بالاخره تکه یی بهش می انداخت ؛ درباره داماد بودنش و از این حرف های بی نمک که به تازه دامادها می زنند . بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعه مرداد 78 آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پس انداز سال ها کار او را با خودش برد ! قرار بود پول هایشان را روی هم بگذارند و یک خانه نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همه ما را بهت زده کرد . روز شنبه نمی دانستیم چطور سر کار برویم و چه جوری توی چشم های پری نگاه کنیم . حتی می ترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت « قطعاً پری مدتی نمیاد ، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه » اما پری صبح از همه زودتر آمد ؛ با جعبه یی شیرینی ! ته چشم هایش پر از اشک بود . شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد .
منشی که از همه کم حوصله تر و فضول تر بود در میان بهت و ناباوری همه ما گفت « مگه برگشته ؟ » پری گفت « نه از من کلاهبرداری کرد ، ولی مهم نیست . این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود » قطره اشک کوچکی از گوشه چشم هایش پایین ریخت ...
ما فهمیدیم راست می گوید . مهم نیست که سر همه ما کلاه رفته بود ، مهم این بود که ما ماه ها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال می کردیم ...
سلام ، مسعود کوثری هستم !
- ۰۱/۰۱/۲۰ ، ۱۷:۲۰ ب.ظ
- روزنوشت, اخبار کوتاه,
- ۱۳۵۰ بازدید
بعد از یک سال و سه ماه سلام ! ول کردن خونه دوم آدم کار راحتی نیست و نوشتن همیشه برای من آرام بخش ترین قسمت زندگیم بوده ! از امروز دوباره مینویسم ولی نه با اسم مستعار گذشته ، با اسم خودم ! مسعود کوثری و قرار هست بیشتر در رابطه با کارم و زندگی شخصیم بنویسم ! امیدوارم شما هم مثل من از پاک شدن 300 تا پستی که از سال 1394 نوشته شده بود ناراحت نباشید چون همیشه برای تغییر باید از یه سری داشته ها دل کند !
مسعــودکوثــری هستم
طبیب ، مشاور کسب و کار و تبلیغات ، ایده پرداز
موضوعات
بایگانی
مطالب گذشته
- ۱۴۰۲، سالی که نکو نبود!
- صرفا لب و دهن نباشیم !
- صابر از کنار ما پرکشید ..
- تجریه اشتباه من از مصرف قرص اعصاب!
- نفرین به جنگ !
- چشمهاش، چشمهاش و چشمهاش ..
- درسهایی که از توماس شلبی گرفتم!
- شهریور و نگرانیهای پیش رو ..
- کاش دستم میرسید به خوشحالیش ..
- علاقههای ما از کجا اومدن ؟!
- امان از انسان مذهبی از نوع جاهل !
- کهن الگوها یا آرکتایپ در روانشناسی یونگ
- به بهانه سی و چندمین زادروزم ..
- نسخه جمعی روانشناسان محترم !
- بوسه بر چشم هایت میزنم مادر ...
Mahan گفتــه :
شماچرا دچار ضعف اعصاب شدید؟ مگه ...𝐿𝑎𝑑𝑦 ^^ گفتــه :
عجیبه الان فهمیدم.. 2 سال بعد از ...Mahan گفتــه :
پس راست میگن تواین دنیا از هر یک نفر ۷ تا شبیه اش هست 😊Mahan گفتــه :
اینستا alikowsariii 🤔Mahan گفتــه :
علی کوثری !خیلی شبیه شماست 😳Mahan گفتــه :
مرسی پیج که نگذاشتید شما یک ...Mahan گفتــه :
میشه ادرس پیج دلنوشته هاتون ...Raha گفتــه :
همیشه ۱۵ صفحه کتاب منو یاد شما ...Mona گفتــه :
تنتون سلامت امیدوارم به ...Victorqsb گفتــه :
****** **** ********* *** ***** ...