معرفی کتاب؛ فرار از اردوگاه چهارده
- ۰۱/۰۸/۱۸ ، ۱۳:۱۶ ب.ظ
- معرفی کتاب,
- ۱۲۳۰ بازدید
فرار از اردوگاه 14، نوشتهی بلین هاردن، نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی که روایت سرگذشت و فرار ادیسهوارِ شین از کرهی شمالی به سوی آزادی! این کتاب تو مدت زمان کوتاهی تونست به موفقیتهای چشمگیری برسه! این کتاب رو توی یک هفته تونستم بخونم و اینقدر جذاب و گیرا روایت شده که حد نداره!
«بین زندانیانی که از خارج اردوگاه میرسیدند و آنهایی که در اردوگاه متولد میشدند، یک تفاوت اساسی وجود داشت: تضاد بین گذشتهی راحت و مجازات حاضر، بسیاری از خارجی ها را درهم میشکست و باعث میشد نتوانند میل به بقا را پیدا یا حفظ کنند. یک مزیت منحصربه فرد تولد در اردوگاه، غیبت کامل انتظارات بود.»
شین این گئون در میان حصارهایی چشم گشود که در آن آزادی، اختیار و حقوق انسانی، فاقد هر گونه معنا و مفهوم بود. از آغاز تولد فقط برای سخت کار کردن آموزش دیده بود و تنها یک هدف داشت: بقا. او حاصل ازدواجی جایزهای بود که بهعنوان پاداش، برای سالها زندانی مطیع و سختکوش بودن، به پدر و مادر گناهکارش اعطا شده بود. تمام کودکی و نوجوانی او در مخوفترین و محافظتشدهترین اردوگاه زندان، اردوگاه شمارهی ۱۴، که مخصوص زندانیان سیاسی بود، گذشت. در همان محل همراه صدها کودک دیگر به مدرسه رفت، سخت کار کرد و برای اندکی غذا جنگید تا جزای گناهان خانوادهاش را پس بدهد؛ زیرا قانون کره شمالی برای این زندانیان چنین حکم میکند که تا سه نسل از خانوادهی گناهکار مشمول مجازات میشوند.
آزادی از شین سلب نشده بود، بلکه هرگز برای او وجود نداشت؛ همانطور که عشق، محبت، خانواده و دوستی برایش بیمعنا بودند. او چیزی از وجود تمدن نمیدانست و هیچگاه انسانیت را ندیده و نیاموخته بود. همگان برای او رقیبی بودند که حیات وابسته به سهمیهی ناچیز غذایش را به خطر میانداختند؛ حتی پدر، مادر و برادر بزرگترش که مانند او در زندان به دنیا آمده بود.
گرسنگی تا سر حد مرگ انسان را از فکر کردن به تمامی ارزشها و اساساً هر امرِ فراتر از نیازهای اولیه بازمیدارد، او را از عقلانیت دور و خوی حیوانیاش را بیدار میکند. شین تمام ۲۳ سالی را که در آن ارودگاه گذراند، در گرسنگی مطلق به سر برد. او برای چند دانه ذرت خشکیدهی بیشتر، مادر و برادر خود را به نگهبانان زندان فروخت، با بیتفاوتی مرگ همکلاسیهایش را زیر بار کتک و ضربات باتوم دید و سکوت کرد و خبرچینی دوستانش را کرد، بیآنکه به عاقبت هولناک آنها بیندیشد. وجدان او از بدو تولد خاموش مانده بود و هیچگاه احساس گناه، ترحم و عطوفت او نسبت به همنوعانش برانگیخته نشده بود. خانوادهاش هم نسبت به وجود او سرد و بیتفاوت بودند و شناخت شین از آنها بیشتر از دیگر زندانیان اردوگاه نبود. معلمان نیز نگهبانانی اسلحهبهکمر بودند که وظیفهشان رفتاری ددمنشانه با زندانیان بود و مجازات سرپیچی از این دستور و رحم کردن به آنان نیز برایشان به قیمت زندانی شدن خودشان تمام میشد. پرسش برای شین و دیگر دانش آموزان ممنوع بود. آنها مطابق تفکر حاکم بهگونهای تربیت شده بودند که ازکنجکاوی نسب به هر موضوعی هراس داشته باشند. آنها تنها یاد گرفته بودند که قوانین را بپذیرند و از آنها اطاعت کنند. هر چیزی غیر از آن ممنوع بود.
داستان؛ تنها راه نجات
شین بردهای مطیع بود؛ بدون رویا، بدون آرزو و تنها با یک باور که باید سخت کار کند تا بتواند زنده بماند. این باور که از ابتدای تولد در او پرورانده بودند و چنان ریشههای محکمی داشت که باعث شد خبرچینی خانوادهاش را بکند و از آنها خشمگین باشد که با نقشهی فرارشان، بقای او را به خطر انداختهاند. باوجودآنکه شین خانوادهاش را فروخت، او را که نوجوانی بیش نبود هفتهها به خاطر نافرمانی مادر و برادرش بازجویی، شکنجه و تحقیر کردند، در سلول انفرادی کوچک و نامناسبی در گرسنگی، تب، درد و خونریزی رها کردند، او را به تماشای صحنهی اعدام مادر و برادرش واداشتند و حتی پس از لغو مجازاتی که فرار خانوادهاش برای او به همراه داشت، معلم و همکلاسیهایش مدتها او را کتک زدند، تحقیر کردند و تا سر حد مرگ به گرسنگی کشاندند. شین در تمام این مدت مادر و برادرش را مقصر تمام رنجهای تحمیلی و گریزناپذیرش میدانست، چراکه با سرپیچی از قوانین، او را دچار این شوربختی کرده بودند.
«وجود کوتهبینیاش، تمرکزش را فقط بر پیدا کردن غذا و جلوگیری از کتک خوردن معطوف میکرد. او نسبت به دنیای خارج و والدینش و همینطور تاریخ خانوادگیاش بیتفاوت بود. او به هر اندازه که به هر چیزی باور داشت، همانقدر هم به موعظههای نگهبانان در مورد گناه اصلی اعتقاد داشت. بهعنوان فرزند خائنان، تنها شانس رستگاری او _ و تنها راه نمردن از گرسنگی _ سخت کار کردن بود.»[2]
او تا زمانی که آرزو و رویایی در سر نداشت، از وضعیت تحقیرآمیز و فلاکتبارش آزرده نمیشد. شرایطی که شاید در دیگر انسانها انگیزهای قوی برای خودکشی ایجاد کند، برای او کاملاً طبیعی به نظر میرسید. شرایط هیچ وقت او را به سوی ناامیدی کامل سوق نداد، زیرا امیدی برای از دست دادن نداشت. زندگی او خالی از گذشتهای بود که به غصهی آن بنشیند یا آیندهای که برایش بجنگد.
اما سرنوشتْ شین را در مسیری متفاوت از آنچه انتظارش داشت قرار داد و او را با چیزی آشنا کرد که تا پیش از آن، برایش بیگانه بود: قدرت رویاپردازی. زمانی که در ذهنْ رویایی شکل بگیرد و امیدی متولد شود، سلطه بر افکار و عقاید انسان و کنترل او برای تن دادن به زندگیای اجباری که مغایر با آرمانهایش است، ناممکن میشود. زمانی که مسیر شین تصادفاً با زندانی دیگری همسو شد که سالها در دنیای بیرون از زندان، زندگی کرده بود و داستانهای بسیاری از جهان ناشناختهی آن سوی حصارهای الکتریکی برای تعریف کردن داشت، برای اولین بار با چیزی روبهرو شد قدرتمندتر از غذا: داستانهایی تصورناپذیر و البته رهاییبخش. او به شنیدن قصهها، مخصوصاً دربارهی غذاها معتاد شده بود. او میخواست از برنج و گوشت بریانشده بشنود و دربارهی یک وعدهی غذایی جز حلیم ذرت و کلم نمکسودشده که از بدو تولد سهمیهی هر روزهی غذایش بود، خیالپردازی کند؛ دربارهی چند ساعت آسوده خوابیدن، بدون ترس مداوم از تنبیه و تحقیر، دربارهی زندگیای که بیرون از حصارهای جهنم در جریان بود و او هیچچیز دربارهاش نمیدانست. شین دیگر نمیتوانست بدون قصهها سر کند، فکر به نشنیدن آنها دیوانهاش میکرد. داستانها او را به موجودی متفاوت از آنچه تا آن زمان بود، تبدیل کردند. شین دیگر مخلوقِ دربندکنندگانش نبود. حال او راه رویاپردازی برای آینده را کشف کرده بود و نمیتوانست جز آن، در مسیر دیگری قدم بردارد. همان زمان بود که ایدهی فرار در سرش پدید آمد.
هویت فاسدشده
اردوگاه شمارهی ۱۴ مخصوص زندانیان سیاسی با حکم حبس ابد، بخشی از زندان و اردوگاه کار اجباری بزرگی در کره شمالی است که دولت این کشور، سالها جهت مخفی نگاه داشتن آن از چشم دیگر جهانیان و سازمانهای حقوق بشر تلاش کرده است. این اردوگاهها قدمتی دو برابر گولاکهای استالین و عمری دوازده برابر بیش از اردوگاههای کار اجباری نازیها دارند و تخمینها بر این است که تعدادی در حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ هزار نفر، در این زندانها به بردگی و مرگ کشیده شدهاند. شین این گئون که بعد از فرار به چین و سپس کرهی جنوبی نامش را به شین دونگ هیوک تغییر داد، نخستین فردی نبود که اقدام به فرار او از این اردوگاهها موفقآمیز بود، اما او اولین متولد زندان است که توانسته از زادگاهش بگریزد.
دولت کره شمالی به رهبری خاندان کیم، سالها با استفاده از سرکوب شدید مانع از فروپاشی خود شده است. این خانواده با تمایلات تمامیتخواهانه خود کشورشان را به فلاکت، فقر و قحطی کشاندهاند. در قرن بیستم که جهان به سمت پیشرفت و ثروت و رفاه روزافزان قدم برمیداشت، جامعهی کره شمالی روزبهروز فقیرتر، گرسنهتر و منزویتر میشد. زندگی هولناک شین دونگ هیوک تنها نمونهای از زندگی تعداد بیشماری از مردم کره شمالی است که یا در زندانها محکوم به انجام کار سخت و زجر کشیدن شدهاند یا در گوشهای از کشورشان از فرط گرسنگی با مرگ دستوپنجه نرم میکنند. و هولناکتر از سرنوشت این جامعه، بیتفاوتی جهان نسبت به وقایع خوفناکی است که گریبانگیر جمعیت ۲۵ میلیون نفری کره شمالی شده است.
مرزهای این شبه جزیره علیرغم سختگیریهای شدید دولت و اجرای مجازات سنگین و اعدام فراریان همیشه نفوذپذیر بوده است. عدهی زیادی از مردم کرهی شمالی این مجازاتها را به جان میخرند و غیرقانونی از مرزهای کشور به سوی چین و کرهی جنوبی میگریزند. پناهجویان اگر بتوانند از دست پلیس کرهی شمالی خلاصی یابند، گرسنگی و سرمای کُشندهی زمستانهای کره را تاب بیاورند و در نهایت به دست گشت مرزی یا پلیس کشورهای همسایه دستگیر و به کشورشان بازگردانده نشوند، میتوانند خود را به کنسولگریها معرفی و درخواست پناهندگی کنند. مراکزی نیز تحت نظر این دولتها برای کمک به این پناهجویان دایر شده است که غذا و سرپناه آنان را تأمین میکند و آنها را در جهت تطبیق با فرهنگ و جهان خارج از مرزهای کرهی شمالی آموزش میدهد؛ بااینوجود تقریباً تمام کسانی که از این کشور فرار میکنند در تطبیقپذیری با مشکل مواجه میشوند و از خود علائم پارانویا نشان میدهند. اعتماد کردن برای آنها که فرهنگشان بر پایهی دروغ، خبرچینی و ترس بنا شده، دشوار است. نسبت به کسانی که در کشور خود رها کردهاند و میدانند حالا در کرهی شمالی شکنجه و بازجویی هستند و تقاص گناه خانواده یا دوستان فراریشان را پس میدهند، عذاب وجدان دارند. از وجودشان، تحصیلات پایین، بیسوادی و همساننشدنشان با محیط پیرامون خود احساس خجالت میکنند.
شین که بعد از آن همه سختی و رنج کمکم طعم امنیت را میچشید و به چیزهایی دست یافته بود که مدتها در زندان دربارهشان خیالپردازی میکرد، در مسیر یک فروپاشی روانی قرار گرفت. کابوس روزهای تلخی که پشتسر گذاشته بود و فکر به کسانی که در این راه از دست داده بود، رهایش نمیکرد. شین اگرچه جسماً از آن زندان گریخته و به آزادی دست یافته بود، اما ذهنش همچنان در بند بود. گاهی خود را از دریچهی چشمان زندانبانان یک آشغال بیارزش میدید و از خودش منزجر میشد و گاه از دریچهی چشمانِ خودِ جدیدش به نظارهی خود مینشست.
«من دارم از حیوون بودن تکامل پیدا میکنم، اما این روند خیلیخیلی کُند پیش میره. بعضی وقتها سعی میکنم مثل افراد دیگه گریه کنم و بخندم و بخندم، فقط برای این که ببینم احساس خاصی داره یا نه. با این حال اشکها نمیآن. خنده نمیآد.»
«روزهای پس از آزادی آنچنان که میپنداشت شیرین نبودند. مبارزه با هویت فاسدشدهاش، افسردگی، روان آسیبدیدهاش، اجتماع گریزی و هزاران مشکل دیگری که پیشرو داشت، آسان نبود. اما شین راه زنده ماندن را خوب بلد بود. هدف داشتن را یاد گرفته بود و میدانست چگونه باید برای دستیابی به هدف جنگید. حال او هدف والاتری از گذشته دارد و آن آگاهسازی و بیرون کشیدن جهان از باتلاق بیتفاوتی نسبت به وضعیت تأسفبرانگیز مردمان کرهی شمالی است. شین راه درازی را طی کرده اما قسمت اعظم این مسیر همچنان باقی است و حالا او یک وظیفهی مهم دارد. چنان که خودش میگوید "یک نفر، اگر ساکت نماند میتواند به آزاد کردن دهها هزار نفری که در اردوگاههای کار کرهی شمالی باقی ماندهاند، کمک کند."»
صفرمان را بستند!
- ۰۱/۰۸/۰۷ ، ۱۷:۴۱ ب.ظ
- روزنوشت,
- ۱۲۰۰ بازدید
فیلترینگ شدید! کسب و کارهای ورشکسته! فقر و فساد و تباهی! مشکلات معیشتی! مرغ کیلویی 90 هزار تومان! اقتصاد دستوری برآمده از مدیریت مشتی نادون که از پشت تریبون اعلام میکنن فردا باید فلان کالا ارزون باشه و هزاران هزار دلیل دیگه برای ناکارآمدی این حکومت! دلیل حمایت بعضی افراد به نظر شما چیزی جز منافع شخصی میتونه باشه؟ چیزی جز ترس از نونی که میبرن در کنار این نظام و حکومت؟ من هر چی فکر میکنم دلیلی نمیبینم یک نفر بتونه این همه مشکل و سختی رو ببینه و باز حمایت کنه مگر اینکه پول بگیره تا چشماشو بنده! راستی، تو مرز ورشکستگی هستیم و امروز چهل و سومین روزی هست که تعطیلیم و از منابع شرکت داریم هزینه میکنم! حق رو باید گرفت، تمام!
درسهایی از انقلاب رومانی!
- ۰۱/۰۷/۰۹ ، ۱۳:۳۰ ب.ظ
- روزنوشت,
- ۱۲۴۰ بازدید
چند روز پیش تو ویکیپدیا داشتم درباره انقلاب رومانی میخوندم. انقلابی که با یه جرقه کوچیک شروع شد و به یه سرنگونی بزرگ و محاکمه دیکتاتور رومانی ختم شد! متن زیر رو از ویکیپدیا برداشتم؛ خوندنش خالی از لطف نیست و درسهای بزرگی برای کشورهای با مرز بسته و دیکتاتوری داره :
انقلاب رومانی (رومانیایی: Revoluția Română) یک دوره ناآرامیهای مدنی خشونتآمیز در رومانی است که در دسامبر سال ۱۹۸۹ رخ داد و بخشی از انقلابهای ۱۹۸۹ محسوب میشود که در چندین کشور به وقوع پیوست. انقلاب رومانی در شهر تیمیشوارا آغاز شد و به سرعت به سراسر کشور سرایت کرد و در نهایت به محاکمه و اعدام نیکلای چائوشسکو رهبر کمونیست دیرپای آن کشور منجر شد و به ۴۲ سال حکومت کمونیستی در رومانی پایان داد. این آخرین حذف یک دولت کمونیستی از پیمان ورشو در پی حوادث سال ۱۹۸۹ بود و تنها مورد از این حوادث بود که دولت با خشونت سرنگون و رهبر آن اعدام شد.
نارضایتیها
نارضایتی حاکم در بین مردم رومانی خود را با انتشار نامهای از سوی شش کمونیست سابق به نمایش گذارد. این نامهٔ انتقادی که یکی از امضا کنندگان آن کورنلیو مانسکو، رئیس سابق مجمع عمومی سازمان ملل بود، در روز ۱۰ مارس ۱۹۸۹ در روزنامهٔ نیویورک تایمز منتشر شد. نویسنده این نامه سیلویو بروکان بود که رهبر ایدئولوژیک «جبههٔ نجات ملی» محسوب میشود. پیش از این نیز به هنگام کنگرهٔ چهاردهم حزب کمونیست رومانی، نامهای از سوی همین جبهه منتشر شد که از اعضای کنگره خواسته بود نیکلای چائوشسکو، رهبر حزب را از کار برکنار کنند.
چائوشسکو در تهران
در حالی که ساعت ۱۰ صبح روز ۱۷ دسامبر سال ۱۹۸۹ ژنرال استانکولسکو در شهر تیمیشوارا وضعیت فوقالعاده اعلام کرد، نیکلای چائوشسکو رهبر رومانی در تهران در حال نهادن دسته گل بر قبر روحالله خمینی بود.
در همان روز ارتش و نیروهای سازمان امنیت، سکوریتاته، بر روی مردم در تیمیشوارا آتش گشودند که ۵۸ نفر کشته و ۹۲ نفر زخمی شدند. روز ۱۹ دسامبر وقتی چائوشسکو از تهران بازگشت در پیامی تلویزیونی ناآرامیها را کار عوامل و جاسوسان خارجی دانست.
دو روز بعد ۱۵ قطار با ۲۰ هزار نفر از اعضای «گارد وطن» که از طرفداران چائوشسکو محسوب میشدند، مسلح به چماق و میلههای آهنی بسوی شهر تیمیشوارا روانه شدند. به آنها گفته شده بود که «مجارها کنترل شهر را برعهده گرفتهاند». وقتی که آنها در مرکز شهر با ۱۵۰ هزار تظاهرکننده روبرو شدند، در پایان آن روز با این خبر به شهرهای خود بازگشتند که «دولت فریبشان دادهاست».
سخنرانی چائوشسکو
در ۲۱ دسامبر، در حالی که ۱۱۰ هزار نفر در مرکز شهر بخارست جمع شده بودند، چائوشسکو خطاب به آنان مثل همیشه از پیشرفتهای سوسیالیستی سخن راند. در حالی که در آغاز مردم عکسالعملی نسبت به این سخنان از خود نشان ندادند، ناگهان جو تغییر کرد و او با هو کردنهای مردم و شعار «مرگ بر دیکتاتور» روبرو شد.
او که بهت زده شده بود، بدون هیچ برنامهٔ از پیش تعیین شدهای نخست ۱۰۰ لی بر حقوق کارگران افزود. همسر چائوشسکو، النا که در کنارش ایستاده بود به کمکاش شتافت و به او گفت: «با مردم صحبت کن، با مردم صحبت کن». چائوشسکو نیز در عکسالعمل به وضعیت در میدان به مردم میگفت: «آرام باشید، آرام باشید.»
در روز ۲۲ دسامبر چائوشسکو در نشست کمیتهٔ مرکزی خبر «خودکشی» وزیر دفاع که «خیانت او برملا شده بود» را به اطلاع اعضا رساند، برداشت مردم و نظامیان این بود که وزیر دفاع به دلیل امتناع از سرکوب و کشتار مردم به قتل رسیدهاست. حوالی ساعت نه و نیم صبح مرکز بخارست مملو از تظاهرکنندگان شده بود.
ساعت ۱۰ صبح تلویزیون وضعیت فوقالعاده برای کشور اعلام کرد و تجمع بیش از ۵ نفر را غیرقانونی اعلام کرد. چائوشسکو با اعلام مرگ وزیر دفاع، ویکتور استانکولسکو (Victor Stănculescu) را به وزرات دفاع منصوب کرد. استانکولسکو، چائوشسکو را متقاعد کرد که با هلیکوپتر کاخ ریاست جمهوری را ترک کند. استانکولسکو همچنین بدون مشورت با چائوشسکو به نیروهای نظامی دستور داد که به پادگانهای خود برگردند. هنگامی که مردم به کاخ ریاست جمهوری حمله کردند، نیروهای تحت امر استانکولسکو از خود مقاومتی نشان ندادند. استانکولسکو با اجتناب از اجرای دستورهای چائوشسکو، در حالی که همچنان فرمانده نیروهای نظامی بود، نقشی کلیدی در انقلاب رومانی ایفا کرد. چائوشسکو یک بار دیگر هم تلاش کرد که با سخنرانی از بالکن ساختمان ریاست جمهوری مردم را به آرامش دعوت کند، اما جمعیت خشمگین تلاش او را ناموفق گذاشتند و در همین حال عدهای وارد کاخ ریاست جمهوری شده و تلاش کردند تا خود را به بالکن برسانند. ساعت ۱۱ و ۲۰ دقیقه روز ۲۲ دسامبر هلیکوپتری بر بام کاخ ریاست جمهوری نشست و در حالی که مردم به درون ساختمان رخنه کرده بودند، چائوشسکو و همسرش موفق به فرار شدند. در عصر همان روز، استانکولسکو، از میان گروههای متعددی که برای پرکردن خلاء قدرت تلاش میکردند، گروه سیاسی زیر نظر ایون ایلیسکو (Ion Iliescu) را انتخاب کرد تا مورد حمایت قراردهد. ساعت ۱۳ رادیو و تلویزیون به دست مردم افتاد و میرسا دنیسکو شاعری که در حبس خانگی بسر میبرد در یک سخنرانی خبر فرار دیکتاتور را اعلام کرد. یک ساعت بعد ایون ایلیسکو خبر تشکیل «جبهه نجات ملی» را اعلام کرد.
فرار و اعدام چائوشسکو
سرگرد مالوتان خلبان هلیکوپتری که چائوشسکو و همسرش با آن موفق به فرار شدند، پس از اینکه آگاه شد در پایتخت انقلاب شدهاست، آنها را به بهانه اینکه بزودی مورد حمله پدافند هوائی قرار خواهند گرفت، در نزدیکی اتوبان شماره هفت پیاده کرد. محافظان چائوشسکو جلوی دو اتومبیل را گرفتند تا از اتومبیلشان استفاده کنند. راننده اتومبیل دوم که یک دوچرخه ساز بود به آنها اطمینان داد که اداره دفع آفات نباتی مخفیگاه خوبی برای آنها خواهد بود. رئیس اداره این دو را به انباری در این اداره برد و در انبار را قفل کرد و سپس به پلیس اطلاع داد. پس از آن نیروهای ارتش به فرماندهی افسری به نام دینو، چائوشسکو و همسرش را به پادگان تارگوویستر منتقل کردند. سرگرد مالوتان خلبان هلیکوپتر در سال ۱۹۹۵ پس از برخورد هلیکوپترش به سیم هوایی برق فوت کرد. دینو بهطور نامعلومی فوت کرد.
در روز ۲۴ دسامبر «جبههٔ نجات» تصمیم به محاکمه چائوشسکو گرفت. فردای آن روز دادگاه نظامی تشکیل و چائوشسکو در آن به اعدام محکوم شد. ساعت ۳ بعد ازظهر همان روز حکم به اجرا درآمد و دو روز بعد فیلم اجرای حکم از تلویزیون پخش شد.
پینوشت :
چه نکتههایی رو متوجه شدید؟ من رجوع میکنم به کلام قرآن که میگه خداوند سرنوشت هیچ قومی رو تغییر نمیده مگر به دست خودشون ..
اقتصاد حرف اول است نه آرمان!
- ۰۱/۰۳/۰۳ ، ۱۰:۴۹ ق.ظ
- روزنوشت,
- ۹۶۷ بازدید
وقتی میان پشت میکروفون و در حالی که یه پرچم تو دستشون گرفتن و با تمام حرص و عصبانیت برای دنیا لعنت و نفرین میفرستن و بعد از اون با چهره بغض آلود میگن ما تا آخرش پای آرمان هامون وایسادیم حتی اگر آب خالی بخوریم دلم به حالشون میسوزه چون دقیقا تو همون مسیری قرار گرفتن که براشون تعریف شده ! مسیری به نام اینکه نگران نباشید ، فردا و آخرتی هست و شما وارثان زمین خواهید بود !
شهید بهشتی یه جمله ایی داره که میگه : امیدوارم ملت خوشحال باشد که در نظامی زندگی میکند که اگر از رئیس جمهور شکایت داشت، دستگاه قضایی همانگونه عمل کند که از یک فرد عادی شکایت داشت و این جمله به نظر تموم کننده تمام چیزهایی هست امروز تو جامعه ما داره میگذره.
آقایون، برادران، هم میهنان بخدا با حلوا حلوا کردن دهن ما شیرین نمیشه ، ما چیزی رو که میبینیم باید باور کنیم نه حرف ها و تظاهرهایی که به خورذمون میدن ! من چرخ فلج اقتصاد ، تورم ، گرونی ، گرد و خاک ، نابودی کسب و کارها و ... رو با پوست و گوشتم لمس میکنم نه وعده های توخالی و پوچی که برای توجیح نابلدی و فساد و رانت به خوردمون میدن ! من تو این انقلاب 41 ساله فقط کارمندم رو میبینم که نسبت به حقوقش کمش معترض و زندگیش نمیچرخه ، منی که کارفرما هستم و شرایطی برام مهیا نیست تا راحت درآمد داشته باشم و مشتری هایی که توان پرداخت و هزینه ندارن و این چرخه مدام و مدام تکرار میشه !
به بنده بفرمایید بر سر کدوم آرمان باید وایسیم ؟ علت این همه ذوق و تمرکز روی دهه نودی ها که با یه ترانه " سلام فرمانده " قرار هست چشمشون رو روی همه چیز ببندن چیه ؟ ما قرار هست تا کی تاوان حماقت های آقایون و خوردن و بردنشون رو بدیم ؟!
مسعــودکوثــری هستم
طبیب ، مشاور کسب و کار و تبلیغات ، ایده پرداز
موضوعات
بایگانی
مطالب گذشته
- ۱۴۰۲، سالی که نکو نبود!
- صرفا لب و دهن نباشیم !
- صابر از کنار ما پرکشید ..
- تجریه اشتباه من از مصرف قرص اعصاب!
- نفرین به جنگ !
- چشمهاش، چشمهاش و چشمهاش ..
- درسهایی که از توماس شلبی گرفتم!
- شهریور و نگرانیهای پیش رو ..
- کاش دستم میرسید به خوشحالیش ..
- علاقههای ما از کجا اومدن ؟!
- امان از انسان مذهبی از نوع جاهل !
- کهن الگوها یا آرکتایپ در روانشناسی یونگ
- به بهانه سی و چندمین زادروزم ..
- نسخه جمعی روانشناسان محترم !
- بوسه بر چشم هایت میزنم مادر ...
Mahan گفتــه :
شماچرا دچار ضعف اعصاب شدید؟ مگه ...𝐿𝑎𝑑𝑦 ^^ گفتــه :
عجیبه الان فهمیدم.. 2 سال بعد از ...Mahan گفتــه :
پس راست میگن تواین دنیا از هر یک نفر ۷ تا شبیه اش هست 😊Mahan گفتــه :
اینستا alikowsariii 🤔Mahan گفتــه :
علی کوثری !خیلی شبیه شماست 😳Mahan گفتــه :
مرسی پیج که نگذاشتید شما یک ...Mahan گفتــه :
میشه ادرس پیج دلنوشته هاتون ...Raha گفتــه :
همیشه ۱۵ صفحه کتاب منو یاد شما ...Mona گفتــه :
تنتون سلامت امیدوارم به ...Victorqsb گفتــه :
****** **** ********* *** ***** ...