راننده اسنپی که سبب خیر شد !
- ۰۲/۰۱/۲۸ ، ۱۷:۲۶ ب.ظ
- روزنوشت,
- ۸۴۰ بازدید
تو این یک سال اخیر زندگیم کاملا به این اعتقادم رسیدم که هیچ اتفاقی، دیداری و حتی مکالمه ایی بی دلیل نیست و میتونه برای آدمیزاد یه درس بزرگ یا اتفاق کوچیکی رو رقم بزنه. داشتم با اسنپ از جایی برمیگشتم که راننده سر صحبت رو با احوال پرسی و صحبت از شغل و ... من باز کرد. حدود یک ساعتی رو با هم همسفر بودیم و از همه جا، سیاست تا اقتصاد صحبت کردیم. آدم خیلی جالب و پری بود و تو همه مسایل دیدگاههای منطقی داشت. وقتی صحبت رسید به داستان متاهلی و ازم پرسید که ازدواج کردم یا نه و من خیر دادم شروع کرد از مسایل عاطفی و داستانش گفتن. میگفت با همسرش مشکلات زیادی رو داشتن و از دوتا خانواده کاملا متفاوت بودن. خانوم از خانوادهایی امروزی و آقا از خانوادهایی سنتی و مذهبی که همین موضوع باعث خیلی اختلافات و بحثها شده بود. سرتون رو در نیارم آخر صحبتهاش رسید به معرفی یه کتاب به اسم "عشق هرگز کافی نیست" نوشته "آرون تیبک" که نجات بخش زندگیشون بود. اینقدر از این کتاب تعریف کرد که ترغیب شدم برم بخرمش و شروع کنم به خوندنش.
وقتی از ماشین پیاده شدم یه تشکر گرم ازش کردم و بهش گفتم: شاید شما باید امشب با من همسفر میشدی و راجع به چیزهایی با من صحبت میکردی که دوست داشتم بشنوم! ممنونم و تا عمر دارم این سفر رو فراموش نمیکنم. بعد از صحبتم رفت و چند متر دور نشده برگشت و گفت خیلی وقت بود نتونسته بودم با کسی حرف بزنم و احساس سبکی میکنم! کاش این سفر رو مهمون من شدی و هزینهایی رو پرداخت نمیکردی! بهش گفتم پول مهم نیست به فال نیک بگیرش ..
شب عجیبی بود! تو شکرگزاریم از خدا تشکر کردم بابت قرار دادن این آدم تو مسیرم، از همصحبت شدن باهاش و کتابی که بهم معرفی کرد. ترغیب شدم زودتر تهیهاش کنم و شروع کنم به خوندنش ..
یک مکالمه ساده ولی دلنشین!
- ۰۱/۰۹/۰۱ ، ۱۴:۱۹ ب.ظ
- روزنوشت,
- ۱۴۴۵ بازدید
داشت تهرانو از بام ولنجک با لذت تموم نگاه میکرد. سر میچرخوند به شرق و غرب و دنبال یه چیزی میگشت. برگشت رو به من و گفت کاکو استادیوم آزادی از اینجا معلوم نیست؟ گفتم نه خیلی دوره از اینجا. گفت تا حالا رفتی استادیوم؟ گفتم آره زیاد. گفت استقلال یا پرسپولیس؟ گفتم پرسپولیس. گفت منم استقلال. دوباره برگشت سمت شهر و بعد از دو دقیقه پرسید اینجا بالا شهره تهرانه گفتم تقریبا آره. گفت بچه تهرانی؟ گفتم آره تو چی؟ گفت ماهشهر، خوزستان. گفتم از چهره و لحجه ات مشخص بود بچه جنوبی..
از جاش بلند شد و اومد کنار ما روی صندلی نشست. 24 ، 5 سالش بود و با چندتا از رفقاش اومده بود تهران و شمالو بگرده و برگرده. گفت امروز رسیدیم تهران با بچه ها. رفته بودیم رامسر، جات خالی چه هوایی بود! همش مه و بارون! مردم فرار میکردن میرفتن خونه هاشون ما با رفقا زیر بارون میدویدیم و خیس میشدیم. سریع هم گوشیشیو در آورد و شروع کرد فیلم های سفرشو نشومون داد. از جواهرده و قبر حبیب تا قلیون کشیدن و رقصیدنشون لب ساحل. فیلم هاش که تموم شد سوال هاش شروع شد. گفت بازیگرای معروف بالا شهر میشینن نه؟ گفتم لزوما نه ولی اکثر آره. گفت دیدیشون از نزدیک گفتم بعضی هاشونو. کلی تعجب کرده بود و میگفت آرزومه محسن چاووشی رو از نزدیک ببینم گفتم منم ندیدمش. رفت تو فکر و دوباره خیره شد به چراغ های شهر .. خوش به حال شمالی ها! همش بارون و مه و سر سبزی. سمت ما نه برفی نه بارونی نه برقی نه گازی و نه آبی. هوا هم که امسال همش گرد و خاک بود چشم چشمو نمیدید.. خیلی زندگی سخت شده اکثر همسایه ها دارن مهاجرت میکنن میرن شهرهای دیگه. گفتم از اوضاع اونجا خبر دارم. لبخند و زد گفت ای خدا چی میشد یکم از ابرهای شمالو به ما هم میدادی!
گفتم کارت چیه؟ گفت تو رستوران ظرف میشستم پولمو ندادن اومدم بیرون. رفقام هم بودن هی اصرار کردن برگرد میده چند ماهی یه بار ولی من برنگشتم چون پول لازم بودم. بهش قول داده بودم خونه بگیرم بیام خواستگاریش. خوب چی شد؟ یک ساله ندیدمش. ولش کردم چون نداشتم. برام خیلی سخت بود ولی گفتم برو دنبال زندگیت من دست و بالم خیلی خالیه. جمله ش که تموم شد باز نگاهش رفت سمت چراغ های چشمک زن شهر ..
راستی فردا میریم سر قبر ناصر حجازی. رفتی تا حالا؟ گفتم نه نرفتم . گفت خیلی دوسش دارم از اونورم میریم خوزستان. گفتم به سلامتی همیشه به گردش باشین. سرشو نزدیک سرم کرد آروم تو گوشم گفت اینجا نمیشه قلیون کشید؟ گفتم نه ممنوعه. گفت پس شما چی کار میکنید گفتم اهل دود نیستم اونایی هم که میکشن بیرون دم ماشیناشون میکشن. گفت جایی نمیشناسی قلیون بده؟ گفتم چرا گفت قلیون هاش چنده گفتم 50 به بالا. چشماش از تعجب گرد شد و گفت 50 تومن برای یه قلیون؟ تو شهر ما 10 تومنه! گفتم اینجا همه چیز چند برابره. جای خیلی خوب هست که 180 ، 200 باید پول برای قلیون بدی. گفت قلبم گرفت ادامه نده کاکو.. زندگی اینجا خیلی سخته! گفتم کجا سخت نیست، هر جا سختی های خاص خودشو داره .. گرم صحبت بودیم که رفقاش صداش کردن. یه خداحافظی گرم باهامون کرد و رفت ..
کاش ازش یه عکس میگرفتم پیش خودم نگه میداشتم . خیلی قشنگ حرف میزد. سادگی تو چشماش موج میزد. رفت و براش آرزوی موفقیت کردم ..
مسعــودکوثــری هستم
طبیب ، مشاور کسب و کار و تبلیغات ، ایده پرداز
موضوعات
بایگانی
مطالب گذشته
- وبسایت جدید و شروعی دوباره ...
- ۱۴۰۲، سالی که نکو نبود!
- صرفا لب و دهن نباشیم !
- صابر از کنار ما پرکشید ..
- تجریه اشتباه من از مصرف قرص اعصاب!
- نفرین به جنگ !
- چشمهاش، چشمهاش و چشمهاش ..
- درسهایی که از توماس شلبی گرفتم!
- شهریور و نگرانیهای پیش رو ..
- کاش دستم میرسید به خوشحالیش ..
- علاقههای ما از کجا اومدن ؟!
- امان از انسان مذهبی از نوع جاهل !
- کهن الگوها یا آرکتایپ در روانشناسی یونگ
- به بهانه سی و چندمین زادروزم ..
- نسخه جمعی روانشناسان محترم !
هما گفتــه :
موفق باشین دکترجان گاهی اینجا بنویسیدفاطمه ... گفتــه :
سلام. انشالله موفق باشید 🌸Mahan گفتــه :
شماچرا دچار ضعف اعصاب شدید؟ مگه ...𝐿𝑎𝑑𝑦 ^^ گفتــه :
عجیبه الان فهمیدم.. 2 سال بعد از ...Mahan گفتــه :
پس راست میگن تواین دنیا از هر یک نفر ۷ تا شبیه اش هست 😊Mahan گفتــه :
اینستا alikowsariii 🤔Mahan گفتــه :
علی کوثری !خیلی شبیه شماست 😳Mahan گفتــه :
مرسی پیج که نگذاشتید شما یک ...Mahan گفتــه :
میشه ادرس پیج دلنوشته هاتون ...Raha گفتــه :
همیشه ۱۵ صفحه کتاب منو یاد شما ...