سانتی مانتالیسم! که چی!؟
- ۰۱/۱۱/۰۸ ، ۱۵:۲۰ ب.ظ
- روزنوشت,
- ۱۰۴۳ بازدید
موکا یا آمریکانو؟ کدوم کافه؟ چه اهمیتی داره؟ چایی دوست دارم! اشکالش کجاست؟ نه متاسفانه سردر نمیارم! من نمیدونم قهوه خوب چیه و دستگاهشم تو خونه ندارم! طعم تلخشو دوست ندارم و پول بابتش نمیدم! کجاش عجیب بود؟ من هنوز فرق قهوههارو با هم نمیدونم و حتی چندبار بیشتر تو زندگیم نخریدم اونم واسه رفیقام بوده! چرا اصلا اینقدر سخت؟ من هنوز نمیفهمم اشکالش چیه! چرا اینقدر همیشه سعی داریم سانتی مانتالش کنیم؟ چرا سعی داریم نقش آدمی رو بازی کنیم که فرسنگها با خود واقعیمون فاصله داره؟ من از کوچکترین چیزش مثال زدم براتون! من تا حالا سوشی نخوردم و نمردم! از بیان نخوردنش هم نمردم! چون نخوردم و دلیلی منطقیتر از این وجود نداره! من ماشین ایرانی سوار میشم چون نمیتونم هزینه کنم برای ماشین خارجی و اگر هم بتونم تو این اوضاع اقتصادی منطقی نمیدونمش!
از من سی و چند سال این نصیحت رو داشته باشید که همیشه خودتون باشید! خودتون نبودن یه وقتایی برخلاف چیزی که فکر میکنید یک روزی تو ذوق دیگران خواهد زد..
پدر پولدار، پدر بی پول!
- ۰۱/۱۰/۲۱ ، ۱۴:۴۱ ب.ظ
- روزنوشت,
- ۱۰۱۸ بازدید
رابرت کیوساکی تو فصل اول کتاب پدر پولدار، پدر بی پول به قشنگترین حالت ممکن توضیح میده که چطوری زمانی که برای پول کار میکنی نه چشمت موقعیتهارو میبینه و نه میتونی با درآوردن اون پول به مشکلاتت غلبه کنی! میگه وقتی شما برای پول کار نکنید همه توجهتون به حقوق و حاشه امن سر ماه جمع نیست و تو محیط کارتون به چیزهای دیگه هم اهمیت میدین! برای پول کار نکردن شیوه پولدارهای موفق هست چون اونها میدونن که چقدر این کاغذ پاره میتونه بی اهمیت باشه!
بعد از خوندن فصل یک به این فکر فرو رفتم که چقدر ما آدم ها مسیرمون رو اشتباه میریم و با وجود درآمدی که داریم باز هم عملا هیج دارایی نداریم! پیشنهاد میکنم وقت بذارید و این کتاب رو بخونید..
خواب عجیبی که دیدم ..
- ۰۱/۱۰/۰۳ ، ۱۴:۵۴ ب.ظ
- روزنوشت,
- ۱۱۳۹ بازدید
تو همین حال و هوای بد با آنفولانزای شدیدی که دو روزه درگیرشم ساعت سه صبح خوابم برد .. تو یه اتاقی بود که کلی جنازه لای کفن داشتن میبردن! کفن ها و جنازهها پوسیده بودن و مشخص بود که خیلی وقته از این دنیا رفتن. به صورت تک تکشون نگاه میکردم و از پیر و جوون روی دست به سرعت میرفتن. یه جنازه خیلی تازه و تمیز بود! به صورتش نگاه کردم دیدم یکم کبودی داره فقط! دقتم بیشتر شد و چهره خودم رو دیدم! وحشت همه وجودمو گرفت! نگاهم کرد و گفت من روح توام! بلندش کردم و چسبوندمش به دیوار اتاق! بهش گفتم من اینجا چیکار میکنم گفت تو مردی! دارن میبرنمون! بهش گفتم تو خبر داری؟ من کی مردم؟ میتونی بهم بگی؟ گریهاش گرفت و گفت آره! تو همین دو سه روز آینده میمیری..
از خواب پریدم و نفسم بالا نمیومد! صفحه گوشیمو روشن کردم و یه نگاه بهش انداختم دیدم ساعت چهار صبح! همه این اتفاقات تو یک ساعت افتاده بود! ترسیدم! تعبیر این خواب چی میتونه باشه؟ باید خودم رو آماده رفتن کنم؟
روزی که خدا رو لمس کردم ..
- ۰۱/۰۹/۳۰ ، ۱۱:۰۵ ق.ظ
- روزنوشت,
- ۱۲۸۲ بازدید
شاید اگر بخوام کل ماجرا رو توضیح بدم از حوصله خارج باشه و تو یکی دوتا پست طولانی و خسته کننده تموم نشه به همین خاطر از خیلی چیزها فاکتور میگیرم. شاید شما هم تو زندگیتون به حال و روز من گرفتار شده باشید و مدام از همه چیز خسته و ناامید باشید. غر بزنید و هرجا پیش هر کسی نشستید بگید همه چیز سیاهه و هیچ چیز درست نخواهد شد و صبح رو با حال بد بیدار و شب رو با حال بدتر به خواب برید. سرتون رو به سمت آسمون بگیرید و با خدایی که باهاش قهر کردید با غضب نگاه کنید و از نبودنش تو زندگیتون شکایت کنید بدون اینکه یکم به خودتون رجوع کنید!
یادمه سالهای یکم دور با مشاور و روانشناسی صحبت میکردم که مدام توی حرفاش میگفت از خودشناسی به خداشناسی میرسیم و من هیچوقت متوجه حرفهاش نمیشدم تا چند روز قبل که سر یه اتفاقی زندگیم از این رو به اون رو شد و این جمله رو با گوشت و پوستم درک کردم ..
اینقدر از همه چیز خسته بودم که به بدترین حالت ممکن روزهامو از بین میبردم و تمام وقتم رو به بطالت میگذروندم. مدام اعصاب خورد و دعوا و درگیری با همه اطرافیان داشتم و شکایت و گلایه از دهنم نمیافتاد. سر یه اتفاقی که تو زندگیم افتاد و دیگه واقعا عاجز شده بودم سرمو بردم رو به آسمون و اشکام سرازیر شد. صداش کردم با اینکه میدونستم حواسش به من نیست و هیچ نشونهایی برام نمیفرسته. اینقدر دلشکسته و خسته بودم که گفتم من کم آوردم میدونم! من اشتباه کردم میدونم! تو کمکم کن! یه نشونه بفرست تا ببینم هستی و منو میبینی! اینقدر اشک ریختم که گوشه چشمم زخم شده بود. با همین حال خوابیدم و فردا صبح وقتی برای انجام کاری داشتم به همراه خواهرم به مرکز شر میرفتم باهاش هم صحبت شدم. بدون اینکه من توضیحی بدم شروع کرد به صحبت کردن با من در رابطه با موضوعی که منو داشت آزار میداد! دلم یکم آروم شد! موقع برگشت وقتی سوار اسنپ شدم راننده تاکسی بدون اشاره من شروع کرد تو کل مسیر در رابطه با همون موضوعی که دغدغه من بود صحبت کردن و از تجربیاتش گفت! تو خونه، سرکار و همه جا هر کسی بدون دلیل به من یه تلنگر میزد! شب که برگشتم خونه نشستم تمام اتفاقات روز رو مرور کردن و دوباره اشکم سرازیر شد! تلفن رو برداشتم و رفتم تو دل چیزی که ازش میترسیدم! وقتی تلفن رو قطع کردم بدترین آدم دنیا شده بودم ولی دلم آروم بود! دلی که داشت تتو برزخ زندگی میکرد و عقلی که فلج شده بود و نمیدونست داره با زندگیش چیکار میکنه! باورم نمیشد! خدا بود و همیشه بود ولی من صداش نکرده بودم! انگار منتظر بود کارم به گریه و ناتوانی برسه تا نشونههاشو اینقدر قشنگ برام بفرسته! فردای اون روز که بیدار شدم احساس کردم دیگه همه جا باهام هست! انگار دوباره متولد شدم و تونستم به بلیط دیگه برای زندگی ازش بگیرم و در گوشم بگه من یه فرصت دیگه بهت میدم تا برگردی سمت من! به خودم اومدم! گفتم کجا رفت اون مسعودی که شکرگزاری همیشه اولین اقدام زندگیش بعد از هر موفقیتی بود! قضاوت نمیکرد و دروغ نمیگفت! چرا امروز رسیده به اینجا که اینقدر از اصل خودش دور شده!
همین الان که دارم این پست رو مینویسم درونم آرومه آروم! من خدارو دیدم! دیدم که وقتی آسایش هست باید یادش کرد تا تو سختی مارو یاد کنه ولی اینقدر مهربون و بزرگه که میگه شکالی نداره باز هم سخت شد و یاد من افتادی بیا دستتو میگیرم! میخوام یه زندگی جدید رو شروع کنم! میخوام برگردم به سن و سال 24 25 سالگی و دلم برای خودم تنگ شده ..
ممنونم ازت که اینقدر بزرگی و اینقدر حال دل بندههات برام مهمه ..
در تاریکیهای این روزها ..
- ۰۱/۰۹/۰۹ ، ۱۷:۰۶ ب.ظ
- روزنوشت,
- ۱۱۳۷ بازدید
پشت لب تاپم نشستم و به لیوان خالی چایی کنارش زل زدم. به دفتر خالی شرکت و سکوتی که همه جارو فراگرفته! به یک ساعت خواب بعد از ظهر روی مبلهای اتاق انتظار که همیشه چند نفری روی اون نشسته بودن. به کامپیوترهای خاموش و آشپزخونه ایی که همیشه بوی دمنوش و قهوهاش کل ساختمون رو برداشته بود. به تاریکی که حتی دلم نیومد موقع نوشتن برای اینکه چشمهام اذیت نشه روشنون کنم و برای عقربه ساعتی که پنج رو نشون میده و باید کم کم جمع کنم و برم خونه.. خونه ایی که میتونم توش به ادامه سکوت و آرزوهای بر باد رفتهام بپردازم..
میدونی هر وقت حرف از ناامیدی میشد چشم همه بچهها به من بود تا واسشون آینده روشن رو ترسیم کنم و بگم دشمن همه آرزوهای ما ناامیدی. ولی خوب این روزها غریبه که نیستید هر چقدر سعی میکنم خودم رو قرص و محکم نشون بدم چشمم به روزهای خوب روشن نیست.
دلم میخواد چند روزی بخوابم و وقتی چشمهامو باز کردم ببینم ساعت 8 صبح و دارم با انرژی آماده میشم تا برم سرکار. توکل میکنم بخدا دوست ندارم این مجموعه رو به اجبار تعطیل کنم و برم دنبال شغل اولم یعنی درمان..
یک مکالمه ساده ولی دلنشین!
- ۰۱/۰۹/۰۱ ، ۱۴:۱۹ ب.ظ
- روزنوشت,
- ۱۴۳۳ بازدید
داشت تهرانو از بام ولنجک با لذت تموم نگاه میکرد. سر میچرخوند به شرق و غرب و دنبال یه چیزی میگشت. برگشت رو به من و گفت کاکو استادیوم آزادی از اینجا معلوم نیست؟ گفتم نه خیلی دوره از اینجا. گفت تا حالا رفتی استادیوم؟ گفتم آره زیاد. گفت استقلال یا پرسپولیس؟ گفتم پرسپولیس. گفت منم استقلال. دوباره برگشت سمت شهر و بعد از دو دقیقه پرسید اینجا بالا شهره تهرانه گفتم تقریبا آره. گفت بچه تهرانی؟ گفتم آره تو چی؟ گفت ماهشهر، خوزستان. گفتم از چهره و لحجه ات مشخص بود بچه جنوبی..
از جاش بلند شد و اومد کنار ما روی صندلی نشست. 24 ، 5 سالش بود و با چندتا از رفقاش اومده بود تهران و شمالو بگرده و برگرده. گفت امروز رسیدیم تهران با بچه ها. رفته بودیم رامسر، جات خالی چه هوایی بود! همش مه و بارون! مردم فرار میکردن میرفتن خونه هاشون ما با رفقا زیر بارون میدویدیم و خیس میشدیم. سریع هم گوشیشیو در آورد و شروع کرد فیلم های سفرشو نشومون داد. از جواهرده و قبر حبیب تا قلیون کشیدن و رقصیدنشون لب ساحل. فیلم هاش که تموم شد سوال هاش شروع شد. گفت بازیگرای معروف بالا شهر میشینن نه؟ گفتم لزوما نه ولی اکثر آره. گفت دیدیشون از نزدیک گفتم بعضی هاشونو. کلی تعجب کرده بود و میگفت آرزومه محسن چاووشی رو از نزدیک ببینم گفتم منم ندیدمش. رفت تو فکر و دوباره خیره شد به چراغ های شهر .. خوش به حال شمالی ها! همش بارون و مه و سر سبزی. سمت ما نه برفی نه بارونی نه برقی نه گازی و نه آبی. هوا هم که امسال همش گرد و خاک بود چشم چشمو نمیدید.. خیلی زندگی سخت شده اکثر همسایه ها دارن مهاجرت میکنن میرن شهرهای دیگه. گفتم از اوضاع اونجا خبر دارم. لبخند و زد گفت ای خدا چی میشد یکم از ابرهای شمالو به ما هم میدادی!
گفتم کارت چیه؟ گفت تو رستوران ظرف میشستم پولمو ندادن اومدم بیرون. رفقام هم بودن هی اصرار کردن برگرد میده چند ماهی یه بار ولی من برنگشتم چون پول لازم بودم. بهش قول داده بودم خونه بگیرم بیام خواستگاریش. خوب چی شد؟ یک ساله ندیدمش. ولش کردم چون نداشتم. برام خیلی سخت بود ولی گفتم برو دنبال زندگیت من دست و بالم خیلی خالیه. جمله ش که تموم شد باز نگاهش رفت سمت چراغ های چشمک زن شهر ..
راستی فردا میریم سر قبر ناصر حجازی. رفتی تا حالا؟ گفتم نه نرفتم . گفت خیلی دوسش دارم از اونورم میریم خوزستان. گفتم به سلامتی همیشه به گردش باشین. سرشو نزدیک سرم کرد آروم تو گوشم گفت اینجا نمیشه قلیون کشید؟ گفتم نه ممنوعه. گفت پس شما چی کار میکنید گفتم اهل دود نیستم اونایی هم که میکشن بیرون دم ماشیناشون میکشن. گفت جایی نمیشناسی قلیون بده؟ گفتم چرا گفت قلیون هاش چنده گفتم 50 به بالا. چشماش از تعجب گرد شد و گفت 50 تومن برای یه قلیون؟ تو شهر ما 10 تومنه! گفتم اینجا همه چیز چند برابره. جای خیلی خوب هست که 180 ، 200 باید پول برای قلیون بدی. گفت قلبم گرفت ادامه نده کاکو.. زندگی اینجا خیلی سخته! گفتم کجا سخت نیست، هر جا سختی های خاص خودشو داره .. گرم صحبت بودیم که رفقاش صداش کردن. یه خداحافظی گرم باهامون کرد و رفت ..
کاش ازش یه عکس میگرفتم پیش خودم نگه میداشتم . خیلی قشنگ حرف میزد. سادگی تو چشماش موج میزد. رفت و براش آرزوی موفقیت کردم ..
معرفی کتاب؛ فرار از اردوگاه چهارده
- ۰۱/۰۸/۱۸ ، ۱۳:۱۶ ب.ظ
- معرفی کتاب,
- ۱۲۸۹ بازدید
فرار از اردوگاه 14، نوشتهی بلین هاردن، نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی که روایت سرگذشت و فرار ادیسهوارِ شین از کرهی شمالی به سوی آزادی! این کتاب تو مدت زمان کوتاهی تونست به موفقیتهای چشمگیری برسه! این کتاب رو توی یک هفته تونستم بخونم و اینقدر جذاب و گیرا روایت شده که حد نداره!
«بین زندانیانی که از خارج اردوگاه میرسیدند و آنهایی که در اردوگاه متولد میشدند، یک تفاوت اساسی وجود داشت: تضاد بین گذشتهی راحت و مجازات حاضر، بسیاری از خارجی ها را درهم میشکست و باعث میشد نتوانند میل به بقا را پیدا یا حفظ کنند. یک مزیت منحصربه فرد تولد در اردوگاه، غیبت کامل انتظارات بود.»
شین این گئون در میان حصارهایی چشم گشود که در آن آزادی، اختیار و حقوق انسانی، فاقد هر گونه معنا و مفهوم بود. از آغاز تولد فقط برای سخت کار کردن آموزش دیده بود و تنها یک هدف داشت: بقا. او حاصل ازدواجی جایزهای بود که بهعنوان پاداش، برای سالها زندانی مطیع و سختکوش بودن، به پدر و مادر گناهکارش اعطا شده بود. تمام کودکی و نوجوانی او در مخوفترین و محافظتشدهترین اردوگاه زندان، اردوگاه شمارهی ۱۴، که مخصوص زندانیان سیاسی بود، گذشت. در همان محل همراه صدها کودک دیگر به مدرسه رفت، سخت کار کرد و برای اندکی غذا جنگید تا جزای گناهان خانوادهاش را پس بدهد؛ زیرا قانون کره شمالی برای این زندانیان چنین حکم میکند که تا سه نسل از خانوادهی گناهکار مشمول مجازات میشوند.
آزادی از شین سلب نشده بود، بلکه هرگز برای او وجود نداشت؛ همانطور که عشق، محبت، خانواده و دوستی برایش بیمعنا بودند. او چیزی از وجود تمدن نمیدانست و هیچگاه انسانیت را ندیده و نیاموخته بود. همگان برای او رقیبی بودند که حیات وابسته به سهمیهی ناچیز غذایش را به خطر میانداختند؛ حتی پدر، مادر و برادر بزرگترش که مانند او در زندان به دنیا آمده بود.
گرسنگی تا سر حد مرگ انسان را از فکر کردن به تمامی ارزشها و اساساً هر امرِ فراتر از نیازهای اولیه بازمیدارد، او را از عقلانیت دور و خوی حیوانیاش را بیدار میکند. شین تمام ۲۳ سالی را که در آن ارودگاه گذراند، در گرسنگی مطلق به سر برد. او برای چند دانه ذرت خشکیدهی بیشتر، مادر و برادر خود را به نگهبانان زندان فروخت، با بیتفاوتی مرگ همکلاسیهایش را زیر بار کتک و ضربات باتوم دید و سکوت کرد و خبرچینی دوستانش را کرد، بیآنکه به عاقبت هولناک آنها بیندیشد. وجدان او از بدو تولد خاموش مانده بود و هیچگاه احساس گناه، ترحم و عطوفت او نسبت به همنوعانش برانگیخته نشده بود. خانوادهاش هم نسبت به وجود او سرد و بیتفاوت بودند و شناخت شین از آنها بیشتر از دیگر زندانیان اردوگاه نبود. معلمان نیز نگهبانانی اسلحهبهکمر بودند که وظیفهشان رفتاری ددمنشانه با زندانیان بود و مجازات سرپیچی از این دستور و رحم کردن به آنان نیز برایشان به قیمت زندانی شدن خودشان تمام میشد. پرسش برای شین و دیگر دانش آموزان ممنوع بود. آنها مطابق تفکر حاکم بهگونهای تربیت شده بودند که ازکنجکاوی نسب به هر موضوعی هراس داشته باشند. آنها تنها یاد گرفته بودند که قوانین را بپذیرند و از آنها اطاعت کنند. هر چیزی غیر از آن ممنوع بود.
داستان؛ تنها راه نجات
شین بردهای مطیع بود؛ بدون رویا، بدون آرزو و تنها با یک باور که باید سخت کار کند تا بتواند زنده بماند. این باور که از ابتدای تولد در او پرورانده بودند و چنان ریشههای محکمی داشت که باعث شد خبرچینی خانوادهاش را بکند و از آنها خشمگین باشد که با نقشهی فرارشان، بقای او را به خطر انداختهاند. باوجودآنکه شین خانوادهاش را فروخت، او را که نوجوانی بیش نبود هفتهها به خاطر نافرمانی مادر و برادرش بازجویی، شکنجه و تحقیر کردند، در سلول انفرادی کوچک و نامناسبی در گرسنگی، تب، درد و خونریزی رها کردند، او را به تماشای صحنهی اعدام مادر و برادرش واداشتند و حتی پس از لغو مجازاتی که فرار خانوادهاش برای او به همراه داشت، معلم و همکلاسیهایش مدتها او را کتک زدند، تحقیر کردند و تا سر حد مرگ به گرسنگی کشاندند. شین در تمام این مدت مادر و برادرش را مقصر تمام رنجهای تحمیلی و گریزناپذیرش میدانست، چراکه با سرپیچی از قوانین، او را دچار این شوربختی کرده بودند.
«وجود کوتهبینیاش، تمرکزش را فقط بر پیدا کردن غذا و جلوگیری از کتک خوردن معطوف میکرد. او نسبت به دنیای خارج و والدینش و همینطور تاریخ خانوادگیاش بیتفاوت بود. او به هر اندازه که به هر چیزی باور داشت، همانقدر هم به موعظههای نگهبانان در مورد گناه اصلی اعتقاد داشت. بهعنوان فرزند خائنان، تنها شانس رستگاری او _ و تنها راه نمردن از گرسنگی _ سخت کار کردن بود.»[2]
او تا زمانی که آرزو و رویایی در سر نداشت، از وضعیت تحقیرآمیز و فلاکتبارش آزرده نمیشد. شرایطی که شاید در دیگر انسانها انگیزهای قوی برای خودکشی ایجاد کند، برای او کاملاً طبیعی به نظر میرسید. شرایط هیچ وقت او را به سوی ناامیدی کامل سوق نداد، زیرا امیدی برای از دست دادن نداشت. زندگی او خالی از گذشتهای بود که به غصهی آن بنشیند یا آیندهای که برایش بجنگد.
اما سرنوشتْ شین را در مسیری متفاوت از آنچه انتظارش داشت قرار داد و او را با چیزی آشنا کرد که تا پیش از آن، برایش بیگانه بود: قدرت رویاپردازی. زمانی که در ذهنْ رویایی شکل بگیرد و امیدی متولد شود، سلطه بر افکار و عقاید انسان و کنترل او برای تن دادن به زندگیای اجباری که مغایر با آرمانهایش است، ناممکن میشود. زمانی که مسیر شین تصادفاً با زندانی دیگری همسو شد که سالها در دنیای بیرون از زندان، زندگی کرده بود و داستانهای بسیاری از جهان ناشناختهی آن سوی حصارهای الکتریکی برای تعریف کردن داشت، برای اولین بار با چیزی روبهرو شد قدرتمندتر از غذا: داستانهایی تصورناپذیر و البته رهاییبخش. او به شنیدن قصهها، مخصوصاً دربارهی غذاها معتاد شده بود. او میخواست از برنج و گوشت بریانشده بشنود و دربارهی یک وعدهی غذایی جز حلیم ذرت و کلم نمکسودشده که از بدو تولد سهمیهی هر روزهی غذایش بود، خیالپردازی کند؛ دربارهی چند ساعت آسوده خوابیدن، بدون ترس مداوم از تنبیه و تحقیر، دربارهی زندگیای که بیرون از حصارهای جهنم در جریان بود و او هیچچیز دربارهاش نمیدانست. شین دیگر نمیتوانست بدون قصهها سر کند، فکر به نشنیدن آنها دیوانهاش میکرد. داستانها او را به موجودی متفاوت از آنچه تا آن زمان بود، تبدیل کردند. شین دیگر مخلوقِ دربندکنندگانش نبود. حال او راه رویاپردازی برای آینده را کشف کرده بود و نمیتوانست جز آن، در مسیر دیگری قدم بردارد. همان زمان بود که ایدهی فرار در سرش پدید آمد.
هویت فاسدشده
اردوگاه شمارهی ۱۴ مخصوص زندانیان سیاسی با حکم حبس ابد، بخشی از زندان و اردوگاه کار اجباری بزرگی در کره شمالی است که دولت این کشور، سالها جهت مخفی نگاه داشتن آن از چشم دیگر جهانیان و سازمانهای حقوق بشر تلاش کرده است. این اردوگاهها قدمتی دو برابر گولاکهای استالین و عمری دوازده برابر بیش از اردوگاههای کار اجباری نازیها دارند و تخمینها بر این است که تعدادی در حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ هزار نفر، در این زندانها به بردگی و مرگ کشیده شدهاند. شین این گئون که بعد از فرار به چین و سپس کرهی جنوبی نامش را به شین دونگ هیوک تغییر داد، نخستین فردی نبود که اقدام به فرار او از این اردوگاهها موفقآمیز بود، اما او اولین متولد زندان است که توانسته از زادگاهش بگریزد.
دولت کره شمالی به رهبری خاندان کیم، سالها با استفاده از سرکوب شدید مانع از فروپاشی خود شده است. این خانواده با تمایلات تمامیتخواهانه خود کشورشان را به فلاکت، فقر و قحطی کشاندهاند. در قرن بیستم که جهان به سمت پیشرفت و ثروت و رفاه روزافزان قدم برمیداشت، جامعهی کره شمالی روزبهروز فقیرتر، گرسنهتر و منزویتر میشد. زندگی هولناک شین دونگ هیوک تنها نمونهای از زندگی تعداد بیشماری از مردم کره شمالی است که یا در زندانها محکوم به انجام کار سخت و زجر کشیدن شدهاند یا در گوشهای از کشورشان از فرط گرسنگی با مرگ دستوپنجه نرم میکنند. و هولناکتر از سرنوشت این جامعه، بیتفاوتی جهان نسبت به وقایع خوفناکی است که گریبانگیر جمعیت ۲۵ میلیون نفری کره شمالی شده است.
مرزهای این شبه جزیره علیرغم سختگیریهای شدید دولت و اجرای مجازات سنگین و اعدام فراریان همیشه نفوذپذیر بوده است. عدهی زیادی از مردم کرهی شمالی این مجازاتها را به جان میخرند و غیرقانونی از مرزهای کشور به سوی چین و کرهی جنوبی میگریزند. پناهجویان اگر بتوانند از دست پلیس کرهی شمالی خلاصی یابند، گرسنگی و سرمای کُشندهی زمستانهای کره را تاب بیاورند و در نهایت به دست گشت مرزی یا پلیس کشورهای همسایه دستگیر و به کشورشان بازگردانده نشوند، میتوانند خود را به کنسولگریها معرفی و درخواست پناهندگی کنند. مراکزی نیز تحت نظر این دولتها برای کمک به این پناهجویان دایر شده است که غذا و سرپناه آنان را تأمین میکند و آنها را در جهت تطبیق با فرهنگ و جهان خارج از مرزهای کرهی شمالی آموزش میدهد؛ بااینوجود تقریباً تمام کسانی که از این کشور فرار میکنند در تطبیقپذیری با مشکل مواجه میشوند و از خود علائم پارانویا نشان میدهند. اعتماد کردن برای آنها که فرهنگشان بر پایهی دروغ، خبرچینی و ترس بنا شده، دشوار است. نسبت به کسانی که در کشور خود رها کردهاند و میدانند حالا در کرهی شمالی شکنجه و بازجویی هستند و تقاص گناه خانواده یا دوستان فراریشان را پس میدهند، عذاب وجدان دارند. از وجودشان، تحصیلات پایین، بیسوادی و همساننشدنشان با محیط پیرامون خود احساس خجالت میکنند.
شین که بعد از آن همه سختی و رنج کمکم طعم امنیت را میچشید و به چیزهایی دست یافته بود که مدتها در زندان دربارهشان خیالپردازی میکرد، در مسیر یک فروپاشی روانی قرار گرفت. کابوس روزهای تلخی که پشتسر گذاشته بود و فکر به کسانی که در این راه از دست داده بود، رهایش نمیکرد. شین اگرچه جسماً از آن زندان گریخته و به آزادی دست یافته بود، اما ذهنش همچنان در بند بود. گاهی خود را از دریچهی چشمان زندانبانان یک آشغال بیارزش میدید و از خودش منزجر میشد و گاه از دریچهی چشمانِ خودِ جدیدش به نظارهی خود مینشست.
«من دارم از حیوون بودن تکامل پیدا میکنم، اما این روند خیلیخیلی کُند پیش میره. بعضی وقتها سعی میکنم مثل افراد دیگه گریه کنم و بخندم و بخندم، فقط برای این که ببینم احساس خاصی داره یا نه. با این حال اشکها نمیآن. خنده نمیآد.»
«روزهای پس از آزادی آنچنان که میپنداشت شیرین نبودند. مبارزه با هویت فاسدشدهاش، افسردگی، روان آسیبدیدهاش، اجتماع گریزی و هزاران مشکل دیگری که پیشرو داشت، آسان نبود. اما شین راه زنده ماندن را خوب بلد بود. هدف داشتن را یاد گرفته بود و میدانست چگونه باید برای دستیابی به هدف جنگید. حال او هدف والاتری از گذشته دارد و آن آگاهسازی و بیرون کشیدن جهان از باتلاق بیتفاوتی نسبت به وضعیت تأسفبرانگیز مردمان کرهی شمالی است. شین راه درازی را طی کرده اما قسمت اعظم این مسیر همچنان باقی است و حالا او یک وظیفهی مهم دارد. چنان که خودش میگوید "یک نفر، اگر ساکت نماند میتواند به آزاد کردن دهها هزار نفری که در اردوگاههای کار کرهی شمالی باقی ماندهاند، کمک کند."»
اساتید پکیج فروش منتظر شماییم!
- ۰۱/۰۸/۰۹ ، ۱۵:۳۶ ب.ظ
- روزنوشت,
- ۶۲۲۱ بازدید
منتظر تورم سنگین شب یلدا باشید! هیچ کاری از دست مشاورین عزیز کسب و کار هم برنمیآید جز فروختن پکیجهای آموزشی با تخفیف به مناسبت شب یلدا! لطفا گول نخورید! صنایع بزرگ هم شکست میخورد وقتی سه هزار و ششصد میلیارد تومن از بورس خارج میشود و در رفتن کش تنبان دلار کار دست همه میدهد!
این نوشته من رو یادتون باشه و منتظر انفجار اقتصاد و از بین رفتن بخش بزرگی از صنایع و کسب و کارها باشید..
صفرمان را بستند!
- ۰۱/۰۸/۰۷ ، ۱۷:۴۱ ب.ظ
- روزنوشت,
- ۱۲۶۶ بازدید
فیلترینگ شدید! کسب و کارهای ورشکسته! فقر و فساد و تباهی! مشکلات معیشتی! مرغ کیلویی 90 هزار تومان! اقتصاد دستوری برآمده از مدیریت مشتی نادون که از پشت تریبون اعلام میکنن فردا باید فلان کالا ارزون باشه و هزاران هزار دلیل دیگه برای ناکارآمدی این حکومت! دلیل حمایت بعضی افراد به نظر شما چیزی جز منافع شخصی میتونه باشه؟ چیزی جز ترس از نونی که میبرن در کنار این نظام و حکومت؟ من هر چی فکر میکنم دلیلی نمیبینم یک نفر بتونه این همه مشکل و سختی رو ببینه و باز حمایت کنه مگر اینکه پول بگیره تا چشماشو بنده! راستی، تو مرز ورشکستگی هستیم و امروز چهل و سومین روزی هست که تعطیلیم و از منابع شرکت داریم هزینه میکنم! حق رو باید گرفت، تمام!
کفشهای بالدار بابا ..
- ۰۱/۰۷/۱۸ ، ۱۸:۰۵ ب.ظ
- روزنوشت,
- ۱۳۶۷ بازدید
سوم یا چهارم ابتدایی بودم دقیق یادم نیست. تو کل مدرسه زمزمه های یه مسابقه دوی سراسری بود که بین همه پایه ها برگزار میشد و باید یه مسیر طولانی اطراف مدرسه رو میرفتیم و برمیگشتیم؛ جایزه هم داشت حتی و اگر نفر اول تا سوم میشدی معرفیت میکردن منطقه برای سطح بالاتر. وقتی اعلامیه اش رو روی برد مدرسه دیدم سریع رفتم ثبت نام کردم و شماره شرکت کننده گرفتم. ظهرش وقتی اومدم خونه با ذوق به مامانم گفتم دارم تو مسابقه دو شرکت میکنم! یه مسابقه واقعی که جایزه هم داره! از اون روز دیگه خواب و خوراک نداشتم و هر روز تو خونه تمرین های استقامتی میکردم. تو همون حال و هوای بچهگی سر تا ته پذیرایی رو میدویدم و تایم میگرفتم. گرمکن و شلوار هم تنم میکردم تا شرایط مسابقه کاملا برام شبیه سازی بشه! دو روز مونده بود به مسابقه، چون حس میکردم دیگه خیلی حرفه ایی شدم و محیط خونه برام کوچیکه تصمیم گرفتم ادامه تمرینات رو تو فضای باز انجام بدم. باز گرم کن و شلوارمو پوشیدم و رفتم سراغ کتونی های ورزشیم. یه سالی بود نپوشیده بودمشون، به هزار زحمت و به زور مچاله کردن انگشت ها پامو توش جا دادم و بندشو سفت کردم. بلند شدم و هنوز دو قدمی از دویدنم نگذشته بود که دیدم نه! کفش خیلی اذیتم میکنه! انگشت هام داشت میترکید از درد! از تمرین منصرف شدم و چهار دستو پا برگشتم خونه و کفشو انداختم گوشه انباری. با قیافه درهم نشستم یه گوشه و منتظر شدم تا بابام بیاد چون همیشه حلال مشکلاتم بود. شب وقتی جریانو بهش گفتم کلی خندید و بهم گفت احتمالا به مسابقات نرسی قهرمان! قیافه ام رو بیشتر توی هم کردم و گفتم باید برام کفش بخری! من نمیدونم دیگه! باز هم بهم خندید و گفت فردا شب زودتر میام باهم بریم کتونی بگیریم برات. سریع لپ هام گل انداخت و دلخوش به قول بابا منتظر فردا شدم. ساعت شد 7 ، 8 ، 9 ، .. و خبری از بابا نبود. فردا صبح مسابقه بود و من هنوز کفش نداشتم! ساعت 11 در خونه باز شد و بابا دست خالی اومد تو! تا منو دید لبشو گاز گرفت و گفت ای وای! یادم رفت بابا! معذرت! دوباره رفتم تو قیافه و ناامید از مسابقه فردا سرمو گذاشتم رو بالش تا خوابم برد. صبح که بیدار شدم دیدم کنار کیفم یه کتونی سفید با بندهای مرتب و شیک توی یه پلاستیک آماده برای مسابقه اس! از شدت خوشحالی داشتم بال درمیاوردم. سریع از پلاستیک درشون آوردم و بندهاشو با دقت تمام بستم. چند سایز برام بزرگ بود و به زور همون بندها از پام درنمیومد، خیلی هم ظاهرش قدیمی بود و معلوم بود یه 10 ، 15 سالی از عمرش میگذره. تو مسیر مدام نگاش میکردم و چشمام از شدت خوشحالی پر از اشک میشد. رسیدم دم مدرسه و رفتم پیش همکلاسی هام. هر کسی از بچه ها که چشمش به کفشم میافتاد میزد زیر خنده و به لحن مسخره ای میگفت کفشای باباته؟ چرا اینقدر بزرگه از پات! راست هم میگفتن یکم تو پام زار میزد!
ولی من حرف های هیچکدومشون رو نمیشنیدم و تمام فکر و ذهنم فقط مسابقه بود. پاهام توی کفش های بابا به شدت احساس سبکی و نرمی میکرد. قدیمی بود ولی بهترین کفش های دنیا بود.. ساعت 11 شد و گفتن اونایی که ثبت نام کردن بیان تو حیاط مدرسه تا بریم خط شروع مسابقه. سریع گرمکن هامو پوشیدم و بندهای کفشمو سفت کردم و خودمو رسوندم به بچه ها تو خط شروع. به محض رسیدن یه شماره کاغذی چسبوندن روی سینه هامون و آماده شدیم برای سوت شروع مسابقه. سه .. دو .. یک .. حرکت! مثل گلوله ایی که شلیک میشه همه با قدرت استارت زدیم و دسته جمعی شروع کردیم به دویدن! فاصله بین بچه ها خیلی کم بود و همه با بیشترین توانشون میدویدن. چون هم قدم به نسبت بقیه بلندتر بود و هم گام های بلندتری برمیداشتم وقتی مسیر نصف شد من نفر سوم بودم. اینقدر با سرعت میدویدم که احساس میکردم پاهام و این قدرتم مال خودم نیست و کفش ها معجزه کردن و دارم روی هوا پرواز میکنم! مسیر به یک چهارم آخرش رسید و من نفر دوم بودم.. هنوز با همون سرعت میدویدم و فاصله ام با نفر اول 1 متر بود! نزدیک خط پایان بود که نفر اول کم آورد و همونجا دراز کشید روی زمین و من شدم نفر اول مسابقات! بچه های کلاس دورم حلقه زدن و با خوشحالی تشویقم کردن و اون لحظه حس دریافت مدال طلای المپیک رو داشتم! به همه میگفتم بخاطر این کفش ها بود که اول شدم وگرنه من سرعتم توی دو اونقدرا هم زیاد نیست! فردای اون روز سر صف اسممو گفتن و یه مدال حلبی هم انداختن گردنم و یه پاکت کوچیک هم به عنوان جایزه بهم دادن که توش جا نماز و تسبیح بود! بهم گفتن اسمتو برای مسابقات منطقه هم رد کردیم و باید خودتو آماده کنی برای مراحل بالاتر. بماند که هنوز خبر ندادن و بیست و چند ساله داریم خودمونو گرم میکنیم!
مدت ها بعد از بابا راجع به کفش ها پرسیدم گفت مال دوران جوونیشه، وقتی که بعدازظهرها از سر کار میومده با رفیقاش گل کوچیک بازی میکرده و از لحن حرف زدنش معلوم بود کلی خاطره داره باهاشون ، بهم گفت دوست دارم ازشون خوب مراقبت کنی. وقتی اینو ازش شنیدم واقعا باورم شد که این کفش ها، کفش های عادی نیسن! به آدم قدرت و بال میدن..
پینوشت :
امروز ناخودآگاه یاد کفشهای بابا افتادم و خاطراتی که از دوران مدرسه برام مونده.. برای بزرگ شدن عجله نکنید زندگی همین روزهایی هست که دارید میگذرونید ..
مسعــودکوثــری هستم
طبیب ، مشاور کسب و کار و تبلیغات ، ایده پرداز
موضوعات
بایگانی
مطالب گذشته
- وبسایت جدید و شروعی دوباره ...
- ۱۴۰۲، سالی که نکو نبود!
- صرفا لب و دهن نباشیم !
- صابر از کنار ما پرکشید ..
- تجریه اشتباه من از مصرف قرص اعصاب!
- نفرین به جنگ !
- چشمهاش، چشمهاش و چشمهاش ..
- درسهایی که از توماس شلبی گرفتم!
- شهریور و نگرانیهای پیش رو ..
- کاش دستم میرسید به خوشحالیش ..
- علاقههای ما از کجا اومدن ؟!
- امان از انسان مذهبی از نوع جاهل !
- کهن الگوها یا آرکتایپ در روانشناسی یونگ
- به بهانه سی و چندمین زادروزم ..
- نسخه جمعی روانشناسان محترم !
فاطمه ... گفتــه :
سلام. انشالله موفق باشید 🌸Mahan گفتــه :
شماچرا دچار ضعف اعصاب شدید؟ مگه ...𝐿𝑎𝑑𝑦 ^^ گفتــه :
عجیبه الان فهمیدم.. 2 سال بعد از ...Mahan گفتــه :
پس راست میگن تواین دنیا از هر یک نفر ۷ تا شبیه اش هست 😊Mahan گفتــه :
اینستا alikowsariii 🤔Mahan گفتــه :
علی کوثری !خیلی شبیه شماست 😳Mahan گفتــه :
مرسی پیج که نگذاشتید شما یک ...Mahan گفتــه :
میشه ادرس پیج دلنوشته هاتون ...Raha گفتــه :
همیشه ۱۵ صفحه کتاب منو یاد شما ...Mona گفتــه :
تنتون سلامت امیدوارم به ...